سلام
آقااااااااا چرا این فرار از زندان اینقد رو مخه؟؟ -_-
هیشکی توش نمیمیره لامصب -_-
+
توی حیاط داشتم راه میرفتم.سرم توی کتاب بود.یهو دیدم فاطی داره داد میزنه:فاطمه بپا!
سرمو آوردم بالا دیدم سوگل با آغوش باز داره میدوعه سمتم =|
کتابو بغل کردم جا خالی ادم.اونم همینطور که میخندید هوا رو بغل کرد :|
حالا بعدش اون دوتا هار هار میخندیدن من این شکلی بودم: o_O
ماذا فازا؟ :|
+
زهرا [دختر دایی 7 سالم،عجقمه :)] زنگ زده بود خونمون.بعد رفتم گوشی رو برداشتم:
[لطفا حرفای زهرا رو کش دار و بچگانه بخونین!]
-الو؟فاطمه؟
-سلام عشقم!چطوری؟
-سلام!خوبم مرسی!فاطمه؟
-جونم؟
-برو بزن شبکه پویا!
-چرا؟؟
-برو بزن!یه چیز قشنگی که منتظرش بودی داره میده!
-باشه عزیزم
رفتم کنترلو برداشتم زدم 18.دیدم داره لاکپشت های نینجا میده ^______^
دوییدم سمت گوشی با کلی ذوق گفتم:
-زهرا عاشقتم!مرسی عزیزم!بهترین خبری بود که میتونستی بهم بدی!
-[با یه خنده ژیگر و کلی ذوق]ههههههه چقد بامزه ای تو فاطمه!
-پچل تو به من میگی آخه؟!
-هههه آره!برو کارتون ببین!
-قربونت برم مننننننن!یه جایزه پیش من داری تو جیگر!
-هههههه خدافظ!
-خدافظ عزیزدلم!
#داشتن_زهرا_توصیه_میشود :)
+
عنوان یکی از القاب بنده هستش -_-
البته جدیدا کمتر ولی در دوران تابستون دیگه واااااویلاااااا -_-
کلا این پلک رو هم نمیره @_@
+
ژیغ دارم کور میشم :/
از ساعت 2 ظهر تا الان یه کله پای کامپیوترم :/
از مقاله نوشتن به شدت متنفرم -_-
اونم 30 صفحه @_@
جیییییییییییییییییغغغغغغغغ -____-
+
به گفته ی عموجون بنده عجیبم (؟)
آیا این خوب است؟!
چندوخ بود پست نذاشته بودم.پست خونم کم شده بود :|
وجی بای بای کن بریم سر بقیه ی مقاله -_-
وجدان:یعنی خاک بر سرت که دوماه وقت داشتی گذاشتی شب آخر بنویسیش!
من:بابا من تو مرز کور شدنم!بفهم نفهم!
وجدان:الکی مثلا من دلم سوخت :|
من:بای بای کن بریم -_-
وجدان:بای بای همگی ^^
برچسب : نویسنده : cdelkhoshihayeman0 بازدید : 44